سکوت...
که اومدی ...
به احترام نبودنت یک
دقیقه سکوت....
چه کسی میداند امروز چند بار فرو ریختم از دیدن کسی که تنها شبیه تو بود.....
(خودم جهنم....در حق احساسم بد کردی...)
زیاد خوب نباش...
زیاد دم دست هم نباش...
زیاد که باشی زیادی میشوی......
(این جمله شده یه چیزی تو مایه های حال و روز من که خودم برا خودم ساختم....)
همه چی تمــــــــــــــــــــــــــــــــــوم.....
شکیباییم سر اومد.....
دیگه بسمه.......
ولی درحق خودمو احساسم بدکردی.....
11ماه هر روز خاطره ی تلخ و شیرین تموم......
(برای تویی که مخاطب خاص همه ی این حرفایی)
من اگر مي خندم تنهـــا به اجبار عکاس است... وگرنه بي تو . . .
من کجا... ؟
خنده کجا ...؟ . . .
شکایت نمیکنم...
اما آیا واقــعاً یك بار شــد که در گــذر همــین همیشــه ی بی شــکیــب
دمـی دلواپــس تنهایی دستهــای من شــوی؟؟؟
هوسه قهوه کردم
هوسه ديدنش
هوسه شنيدنه صداي خنده هاش
هوسه بوي تنش
هوس کردم عين قبل بغلم کنه
هوسه بوسيدنش
هوسه گذاشتن سرم رو شونه هاي مردونش
ديوونه دلم برات تنگ شده.....ميفهمي؟
چطوري طاقت بيارم بي انصاف؟
خیلی دلتنگم....
نه گريه نميکنم..........
من قول دادم گريه نکنم
آرومم.....
ضبط مي کنــم تمــام حــرف هــايــت را
نـه بــراي روزهاي بي تـو بـودن
صدايت انقدر آرامــم ميکـند
کــه يـادم ميـرود بايـد نفس بکشــم !!!
خدايـــــــــــا ،
دخـلـم با خـــرجـم نميـــخــواند ،
کـــم آورده ام ،
صـــبري کـــه داده بـــودي تــمــام شـــد ،
ولـــي دردم همـــچـــنان باقيــــــست !!!
بدهکـــــــــار قلــــــبم شـــده ام ،
ميــــــدانم شـــرمنــــــده ام نميــــــکنـــي؛
باز هــــــم صـــبـــــــر ميــــــخـــواهــــــم...
دلتنـگي يعني
دَم به دقيقـه گوشيت رو چِـک کني
ولي وانـِمود کني داري ساعت رو ميبينـي!!!
دست به ســر مي کنم ثانيـــه ها را؛
دلـــم...
يک اتفاق ناخوانده مي خواهــــد...!
کاش آن اتفاق تو باشي...
اينکــه در آن، جــا خــوش کــرده اي،
دل اســت،
نــه شهــربــازي!
بــاور کــن
تــاب ِ بــازي نــدارد .
خنده بر لب میزنم تا کس نداد راز دل....
ور نه این دنیایی که ما دیدیم...
.
.
خندیدن نداشت....
وقتی میخواهمت و نیستی،
اتفاق تازه ای نمی افتد....فقط....
فقط من ذره ذره ایوب میشوم...!!!
***
دستهايم به آرزوهايم نرسيد،آنها بسيار دورند...
اما درخت سبز صبرم مي گويد:
اميدي هست...
دعايي هست...
خدايي هست...
*** خدايا ايوب را بفرست تا برايش از صبر بگويم... *** (......)
نیمه گمشده ام آخر کیست؟؟؟؟
این سوالیست که با خود دارم
نیمه گمشده ام یک سیب است
سیب سرخی که ز باغ ازلی می آید
نیمه گمشده ام یک آهوست
وچه چشمان سیاهی دارد
چقدر تندرواست
مثل این که دل او نیز هوایی دارد
نیمه گمشده ام یک دریاست
چقدر موج و تلاطم دارد
چقدر جذر چقدر مد چقدر آبی روشن دارد
نیمه گمشده ام یک رود است
از کنار دل من می گذرد
و ترش می سازد به هوای دل سودا زده اش
نیمه گمشده ام یک کوه است
پر صلابت پر حجم و عجب شرم و حیایی دارد
نیمه گمشده ام یک بید است
که به مجنون صفتی مشهور است
نیمه گمشده ام یک فصل است
که همه فصل خدا را دارد
نیمه گمشده ام یک ساز است
و صدای نی مجنون دارد
و صدای دل پر درد زمان که برای دل من می خواند
نیمه گمشده ام یک ابر است
سیرت و صورت زیبا دارد
ولی گه گاه دلش می گیرد پس کمی اشک ز خود می بارد
نیمه گمشده ام یک دشت است
پر ز گلهای شقایق شده است
پر ز عطر است پر ز سنبل
پر ز خواب گل مریم شده است
نیمه گمشده ام مهتاب است
که شب تار به هم می پوید
نیمه گمشده ام یک تنهاست
که دلی پر ز شکایت دارد
و کسی را به نفس می خواهد که بر او راز و غم دل گوید
نیمه گمشده ام در یاد است
و درون دل من می ماند
نیمه گمشده ام را ز خدا می خواهم
و برای دل مهتابیمان نور و عشق ابدی می خواهم
نور و عشقی ز صفا می خواهم که میان من و اوجاوید است
و انتظار تو را میکشم....
چتری روی سرم نیست...
میخواهم قدمهایت را، با تعداد قطرههای باران شماره کنم...
تو قبل از پایان باران میرسی
یا باران قبل از آمدن تو به پایان میرسد؟؟؟
مرا که ملالی نیست...
حتی اگر صدسال هم زیر باران بدون چتر بمانم
نه از بوی یاس بارانخورده خسته میشوم
نه از خاکی که باران غبار را از آن ربوده است...
هروقت چلچله برایت نغمهی دلتنگی خواند
و خواستی دیوار را از میان دیدارهایمان برداری بیا...
من تا آخرین فصل باران منتظرت میمانم.
دارد چه بر سرم می آید
چشمانم را بسته ام و گذاشته ام ثانیه ها لحظه هایم را اعدام کنند
کم آورده ام
ناتوان شدم در برابر روز ها ...
خسته تر از آنم که حرفی بزنم یا گاهی گریه تا شاید سبک شوم...
تنهایی ام هر روز پر رنگ تر می شود
نمی دانم باید خوشحال باشم یا ناراحت؟!
اینجا کسی نیست برای حرف زدن
یا حتی اگر کسی هم باشد
حرف های من از جنس دیگری است....
کسی چیزی نمی فهمد از آن!
ولی....
ولی دلم می خواست یک نفر، فقط یک نفر بود و می فهمید تنهایی چه دردی دارد..